سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

غول بعثی ...

هوا گرگ و میش بود تمامی نیروها توی کانال چمباتمه زده بودیم .از شب قبل که آماده باش داده بودن همه منتظر لجظه حمله بودیم..هر از گاهی منورهای دشمن آسمان دشت رو روشن میکرد و بچه های داخل کانال  سرهای خودشونو بین شانه ها پایین میکشیدن. تیربارهای دشمن هم طبق معمول هرازگاهی شلیک میکردن..همه منتظر بودن که دستور حمله از طرف فرمانده ها صادر بشه.... بچه ها مثل فنر از توی کانال بیرون پریدن و الله اکبر....حمله آغاز شد.به مقر اصلی عراقیها حمله کردیم. سنگرهای دشمن یکی پس از دیگری فتح میشد..یه دفعه احساس کردم از بقیه عقب افتادم.اما یک سنگر مونده بود تا پاکسازی بشه .از روی خاکریز رفتم که سنگر رو پاکسازی کنم .یه دفعه از پشت خاکریز یه غول بعثی  با اون کلاه قرمز رنگش اومد بالا و کلت رو گذاشت رو شقیقه ام.. باور نمیکردم به این آسونی اسیر شده باشم.اومدم با قنداق کلاش بزنم تو بازوش که یک دفعه از پشت گردنم گرفت و منو پرت کرد زمین..کلاش از دستم رها شد .ناکس خیلی نره غول بود.شروع کرد به لگد زدن به پهلوم. ضربات پوتین اون بی دین همراه شده بود با غلت خوردن من از روی خاکریز..همینجور که عربی بلغور میکرد و لگد میزد دست بردم سمت سرنیزه ام اونو از کمر که کشیدم بیرون ناگهان با لگد گذاشت تو صورتم .چشمام سیاهی رفت منگ شده بودم مخم سوت کشید و احسلس راحتی میکردم یه صدای نازک و مهربون شنیدم که با نوک انگشت شصت پاش میزد به شونم و می گفت ...آقا، آقا پاشو، پاشو دیر شده پاشو برو شیر و نون بخر منم تا بیای صبحونه رو آماده میکنم..از خواب که بیدار شدم زنبیل قرمزه رو برداشتم و یاد کلاه قرمز اون غول بعثی افتادم ..دی اما خودمونیم ما اونجا هم اسیر بودیم اینجا هم اسیریم..دییییی

پ ن 1 این داستان تخیلی بوده و برام حرف درنیارید ..

پ ن 2 گفتم مزاحی باشه برای دوستان خوبم...

پ ن 3 خدا کنه این پست رو خانمم نخونه و الا ...................دی